من در لحظه هایی گم شده ام
که دیوارهای سکوتش بلند است
ومراسم چهلم را در تابوتهای چوبی که بر دوش می کشند ،دارند
وغم را در کوچه های سرد زمستان
به گلهای بابونه
در بیابانهای تنهایی و خالی از بی آبی دادند
و نقش خویش را بر سفالهای بازمانده
از تاریخ اهورایی می کشند
و طاقچه ذهن را با سربهای داغ به چارمیخ می کشند
و مزدورانی که بند خیانت را بر صحیفه نوشته اند
و دارهایی که در چهارگوشه شهر
برگردن نهال عشق افکنده اند
و راهی که تلخی پایانش را در گورستان
برمزار بید مجنون وطن نوشته اند
خیلی باهوش اما..........برچسب : نویسنده : rainman1366 بازدید : 66