پوچ

ساخت وبلاگ

خلاصه ای از این زندگی

آمده ای و میرویم

چه زد و چه دیر

جای جای این زمان لحظه ای میگذرد

چه با لب خند چه با ریزش اشک

ما و من و او همه بهانه ای از تنهایی بود

خود را باور کردم

در تنها ۱۳ ده بدری که سالیان عمرم را در یک روز در آن خلاصه گشت.

و از ترس جانم در کنجی از اتاق به بیرون از پنجره ای خیره نگاهی تلخ به دور انداخته بودم که این سرنوشت آدمیان است  که چراآمده ایم؟

نه دین میخواهم نه نصیحت

فقط خدارا لمس کنم و زندگی کنم بدونه هیاهو و درد و فراغ و خستگی و اشک و کار و حسرت و ....

من میدانم که چه میخواهم اما خدایم مرا گم کرده است  مثل سوزنی در انبار کاه وکوخ

خیلی باهوش اما..........
ما را در سایت خیلی باهوش اما....... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rainman1366 بازدید : 111 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 17:55